#داستانک
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودندهنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کندلیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...1برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بودکاش می آمد ...1خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس ...1 خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیاینداگر نیایید دلخور میشومدلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانندتدارک هم دیده بودآهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها!!!؟بهترین تالار شهر را آذین بسته ام چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود آخر شوخی نبود که. شب عروسی بودهمان شبی که هزار شب نمیشودهمان شبی که همه به هم محرمندهمان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدمهمان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداستآهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنیدهمان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند مرا عهدی ست با جانان...
ادامه مطلبما را در سایت مرا عهدی ست با جانان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mentezaryanig بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 12:33